آشنایی میجویم که گویم شرح درد

قصۀ روزان شبرنگ من و آفتاب زرد

قصۀ دردی که دنیا را بس است

قصۀ مردی که اندر قفس است

درد من رعدی ست که بر دلها فتد

آتش سوزان به انبارِ کَه مردم نهد

هر که با من همره و پیمانه شد

بعد چندی او ز خود بیگانه شد

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها